یکی بود یکی نبود، ملا نصرالدین چند تا همسایه داشت. یکی از همسایه های ملا اغلب مزاحم او می شد و گاه و بی گاه در خانه او را می زد و چیزی از ملا می خواست. یک روز نان، یک روز پیاز و روزی دیگر تخم مرغ و... ملا از دست کارهای او خسته شده بود، فکری کرد و نقشه ای کشید، یک روز صبح رفت و در خانه ی همسایه را زد به او گفت: میهمان زیادی داریم و یک دیگ بزرگ می خواهم همسایه دیگ بزرگی را به او داد.
ملا دیگ را گرفت و رفت. فردای آن روز دیگ کوچکی هم توی آن گذاشت و به خانه ی همسایه برد.
همسایه دیگش را گرفت و دید دیگ خیلی کوچکی هم توی آن است به ملا گفت: دیگچه مال من نیست.
ملا گفت: دیگ شما دیشب یک دیگچه زایید مبارکتان باشد.
همسایه می دانست که دیگ نمیتواند بچه بزاید؛ ولی چون صاحب دیگچه ای شده بود، دیگر حرفی نزد و به نادانی ملا خندید. چند روزی گذشت و دوباره ملا آمد، همان دیگ را از همسایه ( دیگ بزرگ ) یک روز گذشت، دو روز و یک هفته گذشت. ملا دیگ را به همسایه پس نداد. همسایه به سراغ ملا رفت و سراغ دیگش را گرفت. ملا با ناراحتی گفت دیگ نازنینی بود، خدا رحمتش کند؛ متأسفانه سر زا رفت. همسایه عصبانی شد و گفت: چرا حرف بی حساب می زنی؟ ملا گفت: همان طوری که دیگ می زاید، سر زا هم می رود.
از آن به بعد به کسی که عقل و آگاهی اش
را کنار گذاشته و دلش را به سودهای کوچک خوش کرده می گویند: همان طور که می زاید، سر زاهم می رود.