رؤیـــــــــــا ...
شب از خیال چشم تو نشسته خواب می روم
عطش زبانه می کشد به سمت آب می روم
لبت شراب خانگی و من خمار لحظه ها
برای خوردن لبی که شد شراب می روم
خیال تو به سر زده چه خواب عاشقانه ای
به سوی لحظه های تو چه با شتاب می روم
نگاه من به عکس تو که مانده روبه روی من
برای لمس بودنت درون قاب می روم
اگر چه عقل و منطقم کشیده سد به راه من
جنون به ریشه ام زده که بی حساب می روم
شنیده ام که چشم تو شفا دهد دل مرا
به می سرای چشم تو من خراب می روم
دل از همه بریده ام در این زمانه ی دو رنگ
صداقت از تو دیده ام که بی نقاب می روم
میان موج زندگی بدون حس بودنت
من آن شکسته قایقم که زیر آب می روم
خـــــــودم ...
مثل گرگی دریده ام هر شب گوسفندان روح و جان خودم
می خورم تکه های جا مانده از بقایای استخوان خودم
بر دل گله می زنم هر شب بی هراس از تمامی سگها
با سگ گله وعده ها کردم می برم بره از شبان خودم
چون زلیخا شود دلم هر شب تکه تکه به زیر چنگالی
یوسف مانده در ته چاهم غرق تاریکی جهان خودم
قهرمانی درون قلبم نیست تا که وسعت دهد جهانم را
آرشم پشت مرز خود مانده، خورده ام تیر از کمان خودم
بین صدها شهاب نورانی در دل کهکشان سینه ی تو
می شوم یک ستاره ی خاموش خفته در کنج آسمان خودم
بانگ منصور پر زنان می شد نو عروسی به حلقه ی دارم
شد سکوتم شبیه قفلی که می زنم بر لب و زبان خودم
تا که حوا به سمت من آمد سیب ممنوعه از کفم افتاد
سیب را خوردم و نخوانده شدم حکم مردود امتحان خودم
کولی پیر قصه ها امشب راز قلب مرا نمی داند
نقش فالی بدون تعبیرم مانده بر دوش استکان خودم
گوسفندی که آخر شعرم از تنش بوی گرگ می آید
می درد هر شب از سحر تا صبح گوسفندان نیمه جان خودم